بابای محمدرضا بعضی موقع ها این شعر رو میخونه
صبحدم رفتم به اطراف چمن
بلبلی با جفت خود گفت این سخن
ما ز سرمای زمستان رسته ایم
دل به امید گلستان بسته ایم
هر دو بودند گرم اندر این سخن
باشه ای آمد ربودش بر دهن
در دهان باشه با سوز و گداز
عمر کوته بین و امید دراز
درباره این سایت